داستان کوتاه/ « #او»- قسمت پنجم

ساخت وبلاگ

آخرین خبر/ با داستان کوتاه دنباله دار «#او » نوشته «محیا زند» همراه ما باشید قسمت قبل چند ساعت گریه کردم؟ چند ساعت با خدایی که باهاش قهر بودم دردودل کردم؟ چند ساعت سرش قرقر کردم؟ چند ساعت به زمین زمان فحش دادم؟ چند ساعت یاد چندتا تره موهای روی پیشونیش افتادم و مو کشیدم؟ چند ساعت عکس چشمای مشکیشو تار و پر از اشک دیدم و جون دادم؟ یادم نیست... فقط یادمه وقتی برگشتم خونه آفتاب یه ذره هم تو آسمون نبود... و مامان نگران داشت هال رو از عرض به طول و از طول به عرض با قدم های نامرتب متر میکرد! نگاهش که افتاد بهم یه "یا زهرا" گفت و دوید طرفم! بوی تنش که بهم خورد و مادر بودنش رو بالا سرم حس کردم چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم! به هوش که اومدم رو تختم بودم! گیج و منگ بودم! فکر میکردم بیهوش شدن تو این وقت ها برای تو رمان هاست! همونطور که فکر میکردم به معشوقه رسیدن برای رمان هاست! لعنت به رمان ها!چشم چرخوندم تو اتاق.. کیف ام رو دیدم با محتویات خالی شدش...و همون اکلیل دار لعنتی که واقعا کورم میکرد بالاخره. اینکار فقط از یه مامان انتظار میرفت! فهمیده بود پس! میدونستم که بدون اینکه بهش بگم با همون شم مادرانه معروف بو برده از این علاقه ! شاید شدتش رو نمیدونست اما از وجودش تو سلول به سلول تنم خبر داشت! تو چهارچوب در سایه اش افتاد... مثل خودم بغض کرده... هیچی نگفتم... فقط دستمو بلند کردم برای بغل کردنش! آرامش میخواستم... حتی شده واسه یه ذره! اما رفته بود...هم آرامش هم "او"... برای همیشه اون اکلیل دار لعنتی گرفته بودشون ازم! شنبه بعدی در کار نبود! شنبه های بعدتری هم درکار نبود! اما روزهای بعدتر چرا! روزهایی که به هر جون کندنی بود باید میگذشتند! و من برای گذروندنشون جز خیره شدن به سقف و اشک ریختن هیچ برنامه ای نداشتم! پنجشنبه شب یه هفته بعدش لعنتی ترین روز زندگیم رو گذروندم! صبح که از خواب بلند شدم تا پنج صبحش که چشم روی هم بزارم جون دادم و خون دل بالا آوردم! هی فکر اون چندتار موی مشکی افتاده روی پیشونیش بودم که حالا احتمالا بخاطر مدل موی دامادی سشوار کشیده شده بودن به سمت بالا! فکر اون سبزهای بیشتر از همیشه آرایش شده بودم که چجوری تو مشکی چشم های "او" من پیچ و تاب میخوره و دلبری میکنه! فکر بزرگترین نداشته ی زندگیم بودم که دیگه نفس نزاشته بود برام! فکر کرده بودم و هق هق زده بودم! توی یکی از همون روزهای درحال گذر لعنتی دایی اومده بود خونمون! نشسته بود رو تخت و سرم رو گذاشته بود رو پاهاش و بی مقدمه شروع کرده بود: _مامانت همه چیو بهم گفته دایی جون! راستش من هنوز تو بهت و تعجب ام! آخه تو کی دلت گیرش شد؟ + یه شب تابستونی بود...تو خونتون... اومده بود یه چیزی بهت بده...یه لحظه چشم تو چشم شدیم باهم... خندید...من دلم نخ کش شد! همین! _کاش بهم زودتر میگفتی حداقل نمیزاشتم کار به اینجا برسه! + از هیچکس کاری برنمیومد...کار باید به اینجا میکشید! فقط بهم بگو چیشد که با اون ازدواج کرد؟ بخاطر چیش؟ رنگ چشماش؟ _ رنگ چشماش چرا اخه... قصد ازدواج داشت کلا...بچه ها پردیس خانوم رو بهش معرفی کردن... همین! خیز برداشتم از جام...! + یعنی اگه منم برای ازدواج بهش پیشنهاد میکردن ممکن بود قبول کنه؟ آره؟ دایی چشم هاش رو بسته بود و یه نفس عمیق کشیده بود و زیر لب جواب داده بود: _آره...! اکسیژن لعنتی کم اومده بود باز چرا؟ من چقدر احمق بودم؟ چقدر نفهم؟ چرا بهش نگفته بودم؟ بخاطر غرور دخترونه ام؟ لعنت بهش... بخاطر شرم و حیا؟ بر پدرش لعنت... بخاطر هنجار و فرهنگ؟ گور باباش ... کدومشون الان تو این حال بدم میخواستن به دادم برسن؟ ما آدم ها تا کی میخوایم به این حماقت هامون ادامه بدیم؟! تا کی میخوایم بخاطر هنجار و فرهنگی که درست و غلط بودنش رو هیچکسی واقعا نمیدونه دست از خواسته های خودمون بکشیم؟ تا کی میخوایم بخاطر حرف مفت مردم که نگن وای فلانی بیسار کرد فلان کرد پا بزاریم رو خواسته هامون و دلمون؟ تا کی میخوایم بخاطر چیزهای بی ارزش آدم های عزیز زندگیمون رو از دست بدیم؟ همه مون عادت کردیم به یه چرخه بی پایان از حماقت ها! روزها به ماه ها رسید و ماه ها به سال ها! سال ها نبودنش و بی خبری! سال ها درد و اشک بخاطر یه حماقت معمول احمقانه آدمیزادی! ادامه دارد... با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

رمان 98 - رمان جدید...
ما را در سایت رمان 98 - رمان جدید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : کاوه محمدزادگان romann بازدید : 127 تاريخ : سه شنبه 6 تير 1396 ساعت: 5:15