خاطره فراموش نشدنی مرگ کودک سوری/ دعا می کنم که دریا این را بداند

ساخت وبلاگ

سپتامبر ۲۰۱۵ دریای مدیترانه جسد آیلان کودک سوری را به ساحل پس داد. نیک به یاد دارم که پس از این واقعه میلیون ها تن چگونه در حزن و شرم غرق شدند. خالد حسینی نویسنده رمان معروف « بادبادک باز » مصادف با آن واقعه متنی را نوشته است با عنوان « دعای دریا» که بازتاب وسیعی در رسانه های معتبر جهان داشته است.

ایران آنلاین / فرانک مجیدی این متن را به زیبایی ترجمه و در وبلاگ « یک پزشک » منتشر کرده است: مروان عزیزم در تابستان های طولانی کودکی، وقتی که من پسربچه ای به سن و سال حالای تو بودم، من و عموهایت تشک هایمان را روی پشت بام خانۀ روستایی پدربزرگت، در اطراف حمص، پهن می کردیم. صبح ها با صداهای حرکت شاخه های درختان زیتون در نسیم، مع مع کردن بزغالۀ مادربزرگت، تلق تلق قابلمه هایش، با خنکای هوا و اولین اشعه های آفتاب به رنگ خرمالو که از شرق برمی آمد، بیدار می شدیم. ما وقتی تو را به آن جا بردیم که کودکی نوپا بودی. من خاطره ای خیلی واضح از مادرت در آن سفر دارم، که داشت به تو گله ای گاو در حال چریدن در مزرعه ای پر از گل های وحشی را نشان می داد. ای کاش آن قدر جوان نبودی! اگر آن طور بود، خانۀ روستایی را فراموش نمی کردی، دوده های روی دیوارهای سنگی اش را، و نهری را که من و عموهایت رویش هزار سد کوچک در عالم کودکی مان ساخته بودیم. کاش حمص را همان گونه که من به خاطر دارم، به یاد بیاوری مروان! در شلوغی های قسمت قدیمی شهر، مسجدی برای ما مسلمان ها، کلیسایی برای همسایگان مسیحی مان، و یک بازار بزرگ برای همۀ ما پر از آویزهای طلا، محصولات تازه و لباس های عروس بود. کاش تو آن مسیرهای شلوغ که از عطر کیبۀ سرخ شده مملو بود و پیاده روی های عصرگاهی من و مادرت در میدان برج ساعت را به خاطر می آوردی! اما آن زندگی، آن زمان، حالا مثل یک دروغ به نظر می رسد. حتی برای من، مانند شایعه ای فراموش شده در گذشته ای دور است. اول تظاهرات آمد، بعد محاصره. آسمان بر سرمان بمب تف کرد. قحطی ها. خاکسپاری ها. این ها چیزهایی است که تو می شناسی شان. تو می دانی که دهانۀ گشوده شده از انفجار یک بمب می تواند حفره ای برای شنا بسازد. تو آموخته ای که خون تیره، خبری خوش تر از فوران خون روشن است. تو یاد گرفته ای که مادرها، خواهرها و همکلاسی ها می توانند در قطعاتی از پوست های کوچک مثلثی شکل و مشتعل پیدا شوند که در تاریکی می درخشند، در میان شکاف های باریک و گداختۀ بتن و آجر. مروان، مادرت امشب اینجا و با ماست، در این ساحل سرد و روشن از نور مهتاب، در کنار نوزادهای گریان و زنانی که به زبان هایی جز زبان ما مویه می کنند. افغان ها، سومالیایی ها، عراقی ها، اریتره ای ها و سوری ها. همۀ ما بی تابِ طلوع خورشیدیم. همۀ ما در وحشت از رسیدن سپیده ایم. همۀ ما در جستجوی خانه ایم. شنیدم که می گفتند ما مهمان ناخوانده ایم، که ما ناخواسته ایم. باید بدبختی مان را به جایی دیگر ببریم. اما من صدای مادرت را می شنوم که روی جزر و مد، در گوشم زمزمه می کند: « آه، عزیزم، اما اگر آنها تنها نیمی از آنچه را که تو دیده ای، می دیدند. اگر فقط می دیدند، مطمئناً حرف های بامحبت تری می گفتند.» به نیم رخت در نورِ تربیعِ آخر ماه نگاه می کنم. پسرکم، مژه هایت انگار با خوشنویسی رسم شده، که برای خوابی بی آلایش بسته اند. به تو گفتم: «دستم را بگیر. هیچ اتفاق بدی نمی افتد.» اما اینها فقط کلمات هستند، حقه های یک پدر! این ایمان تو به بابا، دارد پدرت را می کُشد. چون امشب به تنها چیزی که می توانم فکر کنم، این است که دریا چقدر عمیق است، و چه وسیع، چه بی تفاوت. من چه ناتوانم برای محافظت از تو در برابر آن. همۀ کاری که می توانم بکنم، این است که دعا کنم. دعا کنم که خدا قایق را وقتی که ساحل، خارج از میدان دید است و ما مانند ذره هایی کوچک در میان آب های مواج در حال واژگون شدن و از میان رفتن و به راحتی بلعیده شدن هستیم، درست هدایت کند. چون تو، تو یک محمولۀ باارزشی مروان. باارزش ترین محمولۀ دریایی که تا به حال وجود داشته. دعا می کنم که دریا این را بداند. ان شاءالله. چقدر دعا می کنم که دریا این را بداند! منبع: وبلاگ «یک پزشک»

رمان 98 - رمان جدید...
ما را در سایت رمان 98 - رمان جدید دنبال می کنید

برچسب : خاطره,فراموش,نشدنی,کودک,سوری,دریا,بداند, نویسنده : کاوه محمدزادگان romann بازدید : 172 تاريخ : شنبه 18 شهريور 1396 ساعت: 15:23